Friday, October 29, 2010

Two choices in life

گاهی اوقات ما نیاز به تقویت روحمان داریم. بعضی داستان ها نظیر داستان های پائولو کو ئیلو، همیشه روح و قلب منو تکون میده.او باعث می شه که بیشتر به خودم فکر کنم. من به او واقعاً ایمان دارم. این داستان متعلق به یکی از خواننده های پائولوست که او در در وبلاگش قرار داده.واقعاً ما دو شانس در زندگیمان داریم : یکی شانسی که با توجه به شرایطمان برایمان رقم زده شده و دیگری آن شانسی است که با مسئو لیت هایمان در زندگی، آن را می سازیم . این داستان واقعی است و چون ساده بود ترجمه نکردم
Some times, we need to improve our souls with many things such as stories. Paulo Coelho’s stories always shape of my heart and soul. He causes me to think about myself. I believe him. This story belongs to one of the readers. Really, there are two choices in our life. This story is interesting,
please read it:
Two choices in life
There are always two choices in life, either put up with the conditions as they are, or take the responsibility to change them.

It happened one fine day when I was at my father’s clinic attending to his patients whilst he was out of town. A lady named Saraswati came with her one year old daughter. The baby was burning with fever, when I took her temperature I realized it was at 103. I scolded the lady for not bringing her baby in any earlier. The lady started crying, saying she did not have the money for the doctor’s fees and medication (I didn’t pay much attention to this since this is a very common occurrence at my father’s clinic). Saraswati then told me her story. She had got married three years ago; her parents paid a dowry of 10,000 rupees. However, her husband ran away with the money and leaving her pregnant. Saraswati returned to her home and took on the job of a servant. Her husband’s family did not care about whether her daughter was sick or well since she was a girl.

After telling me her story, Saraswati left. I did not charge her, but I knew that this would not solve her problem. I thought about Saraswati all night and wondered what could be done to help these illiterate, cheated and downtrodden women.
Then the next day I received a call from my aunty who needed a housemaid for her daugher-in-law who had just had twins. I felt as if God had showed me a way to help Saraswati. I recommended her to my aunty. My aunty gave Saraswati a good income and a good home to live in.

After a few days she came with her sister who was educated and was looking to become independent like her sister. I recommended her to one of my friends for a receptionist’s position. From this came the idea of NAARI, an organization for making women self-dependant.
Setting up NAARI was not an easy task, since there are so many legal formalities for female organizations. I was very young and all alone, so I dropped the idea. And then one sunny morning when I was having coffee a group of women came to my house (guided by the ever so dear Saraswati of course).
Everybody had a common story, cheated, exploited and dowry victims. I recommended nine of these women to domestic maid jobs. Now these ladies are independent and all eleven of them are working hard to live a respectable life. I may have not been successful in giving them an organization but when one day Saraswati came to my home with a box of sweets because she had got admission for her daughter at a nearby school, she fell to my feet and said : you have given my daughter and I a respectable living, may God give you much success.
I realized I had done nothing I just showed them a way – a way to self-respect and thereafter, all eleven of them continued this tough journey themselves.

sent by Dr. Proja

Monday, October 4, 2010

سهراب عزیز سالروز تولدت مبارک باد

سهراب عزیز سالروز تولدت مبارک باد. سهراب برایم آنقدر عزیز است که نمی دانم از کجا شروع کنم. سهراب را با ید با تمام وجود درک کرد تا با او و شعر هایش پرواز کرد. سهراب، در15 مهرماه سال 1307 در کاشان به دنیا آمد. احساس در شعر هایش موج می زند. این نقاش و شاعر بزرگ ، به همه چیزدر اشعارش پرداخته است. کتابی به تازگی راجع به او خوانده ام که پیشنهاد می کنم شما هم بخوانید. کتاب آبی سهراب سپهری شامل کلیه شعر ها، کتاب اتاق آبی نوشته ی خود سهراب، نقد ونظر در مورد سهراب از زبان شاعران و نویسندگان دیگرو در آخر نقاشی های سهراب است.این کتاب را مهدی کاکولی گرد اوری و تنظیم کرده و انتشارات شا د یاخ آن را به چاپ رسانده. از میان کسانی که در باره سهراب دراین کتاب اظهار نظر کردند. خاطره محسن مخملباف توجه مرا به خود جلب کرد. خلاصه ای از این خاطره را می نویسم
محسن مخملباف ، در ابتدا سهراب را بسیار خوب توصیف کرده، ما شاعری داریم به نام سهراب که شعر های لطیفی دارد. شعر های او نه مداحی های حاکم پسند است نه فحاشی های مخالف پسند. در آن سوی این در گیری ها به توسعه ی مهر ورزی مشغول است. خاطره: یکی از دوستان من شبی نزد سپهری مهمان بوده ، موقع گفتگو سوسکی وارد اتاق می شود و دوست من قصد داشته آن استرا با دمپایی بکشد. سپهری جلوی او را می گیرد و می گوید: " تو فقط می توانی به او بگویی که به اتاقت نیاید." دوست ما سوسک را بادمپایی می گیرد و به بیرون پرت می کند. سپهری گریه اش می گیرد که صاحب جانی در این جهان مجروح شد،و از دوست من می پرسد که : نیندیشیدی اگردر این نیمه شب پای این سوسک بشکند وبا توجه به اینکه سوسک ها به اندازه ما آن قدر متمدن نیستند که بیمارستان داشته باشند. چه خواهد شد ؟ و از کجا معلوم که این سوسک ، مادر بچه سوسکی نباشد که منتظر برگشت مادرش به خانه ؟
ریز بینی و مو شکافی سهراب را در تمامی حالت ها دوست دارم. آنچنان که می گوید

اوج خودم را گم کردم
می ترسم از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که رو به احساسم گشوده شد

وی در 1 اردیبهشت 1359، جان به جان آفرین تسلیم کرد. روحش شاد باد

Saturday, August 28, 2010

ششمین نمایشگاه بین المللی حروف نگاری پوستر اسماء الحسنی

این نمایشگاه، در خانه هنرمندان واقع در پارک هنرمندان، از 21 مرداد تا 18 شهریور برگزار شده است. این نمایشگاه شامل تعداد فراوانی از پوستردربخش اصلی (اسماء الحسنی) وبخش جنبی (پوسترهای مذهبی) که بیشتر آنها نام خدا را به صورت های مختلف نشان می دادند برگزار شده است . کشورهای شرکت کننده، ایران،چین ،امریکا،تایوان،امارت متحده عربی،فرانسه ،سوئیس ومکزیک هستند. این نمایشگاه پیشنهاد عاطفه بود، که واقعاً عالی بود. طرح های خاصی که نام خدا را در بر داشتند، خیلی جالب بود. تا تمام نشده شما هم دیدن کنید.

Wednesday, August 11, 2010

علی اشرف درویشیان

گاهی اوقات لازم نیست زیاد بخونیم. فقط خوندن چند صفحه کافی ست. ولی باید بدونیم ازچه نویسنده ای بخونیم تا با همان چند صفحه به آنچه میخواهیم برسیم. اصولاً همه به خصوص ایرانیا عادت ندارند از کسی تا وقتی که زِندست تعریف کنند و وقتی رفت، همه ازش حرف می زنند. مصداق بارز، استاد محمد نوری که وقتی رفت ، در رادیو ، آهنگ هاشونو پخش می کنند و راجع بهشون صحبت می کنند ولی تا وقتی بود این قدرها هم براشون ارزش قائل نبودند. حالا من می خوام از نویسنده ای بگم که اگه اغراق نکنم که از نظر خودم نکردم، می تونم ایشون را در کنار نویسنده های بزرگی مثل صمد بهرنگی، جمال زاده و جلال آل احمد بگذارم. با خواندن سه کتاب از ایشون، " فصل نان" ، " آبشوران" و "از این ولایت"، قصد دارم خوندن کتاب دیگه ای از ایشون رو آغاز کنم. استاد علی اشرف درویشیان، داستان نویس و پژوهشگر در ادبیات عامه، اونقدر شیوا می نویسند که مطمئن باشید با خوندن اولین کتاب از ایشون شیفتتشون می شید. شیوایی از نظر من یعنی آ نچه که شمارو جذب کنه،مهم نیست چند صفحه باشه یا راجع به چی نوشته شده ،مهم اینه که شمارو با شخصیت های کتاب همراه کنه تا جایی که بتونید به جای اون شخصیت ها قرار بگیرید و عشق ،نفرت ،ترس و... را با تمام وجود درک کنید. سه کتابی که از ایشون خوندم همه داستان های کوتاه هستند که هر داستان نهایت 5 دقیقه ازوقت شمارو می گیره ولی بازتاب اون تا مدت ها باشماست. چون شخصیت ها کاملاً واقعیه و بعضیاشون خاطرات خودشونه. به نظر من قلم ایشون عالیه
ای کاش قدر بعضیارو تا زمانی که در بین ما هستند بدونیم

علی اشرف درویشیان: داستان نویس و پژوهشگر درادبیات عامه
۱۳۲۰ تولد در كرمانشاه
۱۳۳۸ فارغ التحصیل از دانشسرای عقیدتی كرمانشاه وآموزگاری در روستاهای كردنشین گیلانغرب و شاه آبادغرب
فارغ التحصیل از دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی و روانشناسی تربیتی و از دانشسراهایی در رشته مشاوره و
راهنمایی تحصیلی1348

در كرمانشاه به دنیا آمد. سوم شهریور ماه ۱۳۲۰ خورشیدی . در كوچه علاقه بندها . نزدیك تیمچه ملاعباسعلی ، پشت سرباز خانه شهری . پدرش اوساسیف الله آهنگر بود و در گاراژ كار می كرد . دكانش را از دستش درآورده بودند . ناچار شاگرد شوفر شد، باغبان شد، قصاب و بقال شد و چند جور كار دیگر هم انجام داد . بعد كه بچه ها بزرگ شدند و علی اشرف معلم شد، خانواده هفت نفری را به او سپرد و به شیراز رفت . به حافظ و سعدی عشق می ورزید . مدتی هم قاچاقچی شد و به زندان افتاد كه درویشیان در كتاب «آبشوران» و « سال های ابری» به تفصیل به این موضوع پرداخته است . پدر عاقبت هم در شیراز و در غربت مریض شد و در كرج از دنیا رفت . مادرش زهرا سیگار قلم می زد كه البته علی اشرف درویشیان به یاد ندارد؛ اما هر وقت مادر چشم هایش درد می كرد و ناراحتش می كرد، می گفت كه مربوط به سیگار قلم زدن است . در قدیم سیگار به صورت امروزی نبود . كاغذ سیگار را با چیزی شبیه قلم، لوله می كردند و به سیگار فروشی ها می دادند . آنها خودشان در كاغذها توتون می ریختند . مادربزرگ هم خیاط بود و مشتری ها از سراسر كرمانشاه برای او كار می آوردند . مادر مدتی هم كلاش (گیوه) می چید و بعد از مادرش خیاطی یاد گرفت و خودش خیاطی می كرد . درویشیان در بسیاری از آثارش از جمله در آبشوران، سال های ابری ، فصل نان و همراه آهنگهای بابام به زندگی خودش و سختی های آن سالها پرداخته است .اما اولین كسی كه او را با افسانه ها و قصه های عامیانه آشنا كرد ، مادر بزرگش بود. حتی او بود كه با وجود بی سوادی ، علی اشرف را با نام صادق هدایت آشنا كرد . او یكی از داستان های صادق هدایت را از بر بود و برای او می گفت ، داستانی به نام «طلب آمرزش » .

بیشتر اوقات خانه به دوش بودند و در بیشتر محله های كرمانشاه كرایه نشینی كرده اند، از آن جمله، محله های سرتپه، چنانی، تیمچه ملاعباسعلی، گذر صاحب جمع، در طویله ، لب آبشوران، سنگ معدن، علاف خانه، وكیل آقا و چند جای دیگر. به این خاطر است كه در «سالهای ابری» آن همه از خانه كشی و كرایه نشینی نوشته است. می گوید: «هرچه هم بنویسم، باز دلم از آن رنجها سبك نمی شود، فقط كسی می تواند آن خانه كشی ها را درك كند كه به درد من گرفتار بوده باشد. چون همیشه خانه كشی داشتند، ناچار محل مدرسه شان هم تغییر می كرد. در سه دبستان كوروش، پانزده بهمن و بدر درس خواند. بعد به دبیرستان كزازی رفت. بعد هم دو سال در دانشسرای مقدماتی كرمانشاه، درس خواند و شد آموزگار روستا. تابستانها و بعضی روزهایی كه مدرسه تعطیل بود و درس نمی خواند، برای تأمین مخارج خانه و خرج تحصیلی اش، كار می كرد. شاگرد بنایی، شاگردآهنگری، شاگردی مغازه های مختلف هر وقت پدرش كمك می خواست جلو دستش كار می كرد. یك وقت هم او و پدر هر دو شاگرد یك آهنگر شدند. زمانی هم باربری و حمالی می كردو استخوان هایش در زیر بارهای سنگین ، صدا می كرد. بنایی را خوب یاد گرفت، بخصوص نازك كاری را. زمانی فكر می كرد كه شاگرد بنایی، سخت ترین كارهای دنیاست و حالا عقیده دارد كه هیچ كاری در دنیا به اندازه نویسندگی ، سخت و طاقت فرسا و مشكل نیست. كلاس چهارم ابتدایی بود كه كتاب امیرارسلان راخواند. می گوید: «البته پدر و مادرم نگذاشتند فصل آخر را بخوانم چون عقیده داشتند كه آواره در خانه ها می شویم. در حالی كه واقعاً همیشه آواره بودیم. من دزدكی و دور از چشم آنها فصل آخر كتاب را هم خواندم.»پدر نیمه سوادی داشت. باباطاهر و خیام و حافظ را می خواند و بعضی از اشعار حافظ و باباطاهر را از بر بود وشبهای زمستان، پای كرسی، پس ازخوردن چند قاچ ترب، به آواز برایشان می خواند. در همان سالها علی اشرف دفترچه ای درست كرد و هر شب پدرش چند بیت از آن شاعرها می گفت و او در دفترش می نوشت. پدر یك حلب زنگ زده، پر از كتاب داشت. این حلب، حالت مقدسی برای آنها داشت و همیشه از آن با احترام یادمی شد. در سال۱۳۳۶ كه به دانشسرای مقدماتی كرمانشاه رفت، روز به روز علاقه اش به مطالعه بیشتر می شد همزمان در دانشسرای عالی تهران در رشته مشاوره و راهنمایی و در دانشگاه تهران در رشته روانشناسی تربیتی، درس خواند و در هر دو رشته تا فوق لیسانس ادامه داد. در تابستان ۱۳۵۰ در كرمانشاه به خاطر فعالیت های سیاسی و نوشتن مجموعه داستان های « از این ولایت» دستگیر شد. پس از هشت ماه آزاد شد و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگیر شد و به هفت ماه زندان محكوم . در پی این موضوع از شغل معلمی منفصل و از دانشگاه اخراج شد. بار سوم در اردیبهشت ۱۳۵۳ دستگیر و به یازده سال زندان محكوم شد، در حالی كه سه ماه بود ازدواج كرده بود اما سرانجام در آبان ماه ۱۳۵۷ با انقلاب مردم ایران از زندان بیرون آمد.درویشیان پس از نوشتن انبوهی كتاب و سپید كردن موهایش در این راه درباره شروع داستان نویسی اش می گوید:« خودم هم نمی دانم كه واقعاً چگونه شروع كردم. آیا شما اولین نفسی را كه كشیده اید به یاد دارید؟ می بینید كه گفتنش مشكل است؛ اما می توانم بگویم كه شروع به داستان نویسی برای من ادامه همان علاقه ام به مطالعه بوده است. آن سالها پر تب و تاب حكومت دكتر مصدق و رونق روزنامه ها و مجله ها، آزادی مطبوعات و دموكراسی بی نظیری كه دراثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همه اینها در من و همسالان من ، تحرك ، امید و تكاپوی عجیبی پدید آورده بود. معلم های ادبیات ما، موضوع های زنده و پر جذبه ای برای زنگ انشا می دادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان می خواست می نوشتیم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در كسب بینش اجتماعی و سیاسی، اینها همه در رشد فكری ما در نهایت، در عشق و علاقه ما به ادبیات مؤثر بود». درویشیان طی این سالها علاوه بر داستان نویسی، به پژوهش در زمینه فرهنگ عامه نیز پرداخته است كه حاصل آن در كتابهای متعددی منتشر شده است

آثار منتشر شده
۱۳۴۸ چاپ صمد جاودانه شد در مجله جهان نو
۱۳۵۰ آغاز دستگیری ها و زندان در سه نوبت به مدت ۶ سال
چاپ مجموعه داستان های از این ولایت وآبشوران با نام مستعار لطیف تلخستانی و داستان های كودكان و نوجوانان : ابر سیاه هزار چشم وگل طلا و كلاش قرمز۱۳۵۲
۱۳۵۷ آزادی از زندان و چاپ مجموعه داستان های فصل نان و همراه آهنگهای بابام
۱۳۵۸ چاپ رمان سلول ۱۸ ، یازده شماره كتاب كودكان و نوجوانان و سه شماره نقد و بررسی ادبیات كودكان
۱۳۶۶ چاپ كتاب افسانه ها و متل های كردی
۱۳۷۰ چاپ رمان چهار جلدی سال های ابری
۱۳۷۲ چاپ مجموعه داستان های «درشتی»
عضویت در كمیته تداركات برای تشكیل مجمع عمومی كانون نویسندگان ایران همراه با محمد جعفرپوینده ، كاظم كردوانی، منصور كوشان، هوشنگ گلشیری، محمد مختاری و محمود دولت آبادی ۱۳۷۷.
سفر به اروپا به دعوت كانون نویسندگان نروژ و سخنرانی در اسلو، استكهلم ، لندن، پاریس ، برلین، فرانكفورت ، آمستردام ، كلن ۱۳۷۸.
۱۳۷۹ سفر به سوئد به دعوت انجمن كودكان و نوجوانان سوئد.
سفر به نروژ به دعوت كانون مترجمین نروژ و دانشگاه نروژ بخش زبان شناسی برای دریافت جایزه ترجمه داستان « نان و نمك برای پر طاووس» از مجموعه «درشتی» كه در بین ۱۲۵ داستان كوتاه از سراسر جهان رتبه اول شده بود ۱۳۸۱
۱۳۸۲ سفر به تركیه به دعوت كانون نویسندگان تركیه و سخنرانی در دانشگاه های آنكارا و استانبول
عضویت در كمیته بم وابسته به كانون نویسندگان ایران همراه با خانم سیمین بهبهانی و آقایان ، حافظ موسوی و امیرحسن چهل تن ، برای ساختن دانشكده معماری برای بم ۱۳۸۲
آثار علی اشرف درویشیان به زبان های: فرانسه، آلمانی، انگلیسی، عربی، كردی، تركی، ارمنی، روسی، سوئدی، نروژی و اخیراً به زبان فنلاندی ترجمه شده است
سایر آثار: فرهنگ افسانه های مردم ایران در ۲۰ جلد همراه با رضا خندان مهابادی
فرهنگ كردی كرمانشاهی، خاطرات صفرخان ، یادمان صمد بهرنگی، داستان های محبوب من در هفت جلد همراه با رضا خندان مهابادی، از ندار تا دارا، شب آبستن است (چاپ در سوئد) ، كتاب بیستون

Friday, July 16, 2010

در ستایش او که بی همتاست

گاهی اوقات لازم است روحمان را با خواندن کتاب و جملاتی تقویت کنیم، فقط بخوانیم ، بخوانیم،آنقدر بخوانیم که با تمام وجود به او برسیم.چون وقتی به او می رسم به همه چیز می رسم و هیچ، هیچ که منم و همه چیز که اوست


نيكوس كازانتزاكيس (نويسنده زورباي يوناني) تعريف ميكند كه در كودكي،پيله كرم ابريشمي را روي درختي مي يابد.درست زماني كه پروانه خود را اماده ميكند تا از پيله خارج بشود.كمي منتظر ميماند،اما سر انجام چون خروج پروانه طول مي كشد،تصميم مي گيرد به اين فرايند شتاب ببخشد.با حرارت دهانش پيله را گرم ميكند،تا اين كه پروانه خروج خود را اغاز ميكند.اما بال هايش هنوز بسته اند و كمي بعد مي ميرد
او مي گويد بلوغي صبورانه با ياري خورشيد لازم بود اما من انتظار كشيدن نمي دانستم.آن جنازه كوچك تا به امروز يكي از سنگين ترين بارها بر روي وجدانم بوده .اما همان جنازه باعث شد بفهمم كه فقط يك گناه كبيره حقيقي وجود دارد: فشار آوردن بر قوانين بزرگ كيهان. بردباري لازم است،نيز انتظار زمان موعود را كشيدن،و با اعتماد راهي را دنبال كردن كه خداوند براي زندگي ما برگزيده است



یگانه وظیفه آدمیان تحقق بخشيدن به افسانه شخصی است. همه چيز تنها یك چیز است و هنگامي كه آرزوی چیزی را داری،سراسر كیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی. نیروهایی هستند كه ویرانگر می نمايند،اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشيدن به افسانه ی شخصي مان را به ما می آموزند. نیروهایی هستند كه روح و اراده ما را آماده می كنند،چون در اين سياره يك حقیقت بزرگ وجود دارد: هر كه باشی و هر كار كنی، وقتی چیزی را از ته دل طلب می كنی،از این روست كه اين خواسته در روح جهان متولد شده، این مأ موريت تو بر روی زمين است

Paulo coelho















Thursday, June 3, 2010

westlife

r
West life is my favorite group since 9 years ago. I like majority music of them. Their voices calm me and besides, there is one point that from my view is important. They retain their style after these years and their lyrics are so beautiful. You know, they have always effecting clips. For example, when I watch the “you raise me up” clip every time, I found a good sense of love. Love to children, to friends and…. For to read the biography of this group, please go to: http://www.lyricsfreak.com/w/westlife/biography.html
there is good Persian web site in Iran about this group, because there are all of the albums, clips and… in it. The link is: about: http://www.westlifefan.com/
I like this music from this group so much. The name is home. I leave the lyric:




Home (New version) Lyrics

Another summer day,
has come and gone away,
in Paris and Rome.
But i wanna go home.


Maybe surrounded by,
A million people I,
Still feel all alone,
I just wanna go home,
I miss you, you know.


And I've been keeping all the letters that I wrote to you,
Each one a line or two, I'm fine baby how are you.
Well I would send them but I know that it's just not enough,
The words were cold and flat, and you deserve more, than that.


Another aeroplane,
Another sunny place,
I'm lucky I know,
But I wanna go home.
I've got to go home.


Let me go home,
I'm just too far from where you are,
I gotta come home.Let me go home,
I've had my run,
Baby I'm done,
I wanna come home.


And I feel just like I am living someone elses life,
It's like I've just stepped outside,
When everything was going right,
And I know just why you could not come along with me,'
cos this was not your dream,
But you always believed in me.


Another winter day,
has come and gone away,
in either Paris or Rome,
and I wanna go home,
I miss you, you know.


Let me go home,
I've had my run,
Baby I'm done,
I wanna go home.
Let me go home,
and I'll be alright,
I'll be home tonight,
I'm coming back home.

Thursday, May 6, 2010

نترسون مارو از مرگ

گاهی از اوقات ،گوش دادن به بعضی از آهنگ ها یا خواندن بعضی شعرها،تأثیر زیادی روی فکر و ذهن می گذاره. من نمی دونم چرا نسل جدیدتر ،آهنگ هایی را می پسندند که واقعأ خالی از محتواست. آنقدر خالی که بعضی از اوقات با تعجب به چیزهایی که به نظرشون جالبه گوش می دهم. یکی از خواننده هایی که واقعأ ثابت کرده در عرصه ی موسیقی حرفی برای گفتن دارد ،داریوش اقبالی است . هر وقت به آهنگ هایش گوش می دهم محتوا را باتمام وجود درک می کنم. درسته که بیشتر آهنگ هایش سیاسیه ولی از محتوا و مفهوم چیزی کم نداره. یکی از آهنگ هایی که شدیدأ بهش معتاد شدم، آهنگ نترسون ِ . با هر بار گوش دادن دوست دارم بازم بهش گوش بدهم. متن آهنگ را می گذارم و اگر دوست داشتین می توانید از لینک زیر دانلود کنید



نترسون باغ و از گل نترسون سنگ و از برف

نترسون ماه و از ابر نترسون کوه و از حرف

نترسون بيد و از باد نترسون خاک و از برگ

نترسون عشق و از رنج نترسون ما رو از مرگ

نه تير و دشنه نه دار و زندان ستاره ها رو از شب نترسون

چه ترسي داره بوسه بر لب خونين آزادي ؟

چرا وحشت کنم از عشق چرا برگردم از شادي !

از اين خاموشه تا خورشيد چه ترسي داره پل بستن

از اين سرچشمه تا دريا خوشا شکفتن و رستن

نترسون عاشقا رو از این کولاک تاراج

به خاک افتادن از عشق پرو بال به معراج

نه تير و دشنه نه دارو زندان ستاره هارو از شب نترسون

کجا پروانه ترسید از حریر شعله پوشیدن

کجا شبنم هراسید از شراب نور نوشیدن

از این شب گوشه خاموش از این تکرار بی رویا

سلام ای صبح آزادی سلام ای روشن فردا

نترسون باغ و از گل نترسون سنگ و از برف

نترسون ماه و از ابر نترسون کوه و از حرف

نترسون بيد و از باد نترسون خاک و از برگ

نترسون عشق و از رنج نترسون ما رو از مرگ

نه تير و دشنه نه دارو زندان ستاره هارو از شب نترسون

Saturday, April 10, 2010

گذری بر دو کتاب





دو کتاب از دو هنرمند در ایران منتشر شده که بد نیست شما هم آنها را بخوانید. یکی "این مردم نازنین " نوشته رضا کیانیان و دیگری " به خاطر یک فیلم بلند لعنتی " نوشته دایوش مهرجویی. البته رضا کیانیان چندین کتاب دیگه هم نوشته که بیشتر مخاطب خاص (بازیگر) دارد. کتاب این مردم نازنین خاطره های رضا کیانیان در طول سال های بازیگری درکوچه و خیا بان و ... است. کتاب این مردم نازنین خاطره های رضا کیانیان در طول سال های بازیگری درکوچه و خیا بان و ... است.من کتاب را در 3، 4 ساعت خوندم. اونقدر گیرا نوشته که دوست دارین تا ته کتاب برید. یه چیز جالب که البته نظر شخصی منه. برداشت من با تمام گیرایی کتاب اینه که واقعا ً نیازه که در ایران البته بالاخص در روستاها فرهنگ سازی داشته باشیم . این موضوع که مردم با گذشت این همه سال از ساختن فیلم و سریال و .. هنوز فکر می کنند آنچه که می بینند واقعی، واقعا ً منو اذیت کرد. یکی از خاطره های رضا کیانیان این بود :

بعد از سریال شلیک نهایی که پر بیننده بود و در آن نفش یک معتاد را بازی می کردم ، خیلی ها فکر می کردند من معتادم! می خواستم از فروشگاههای خیابان چرچیل تی شرت بخرم که یک بساطی جلو آمد، چاق سلامتی کرد و مرا کناری کشید و گفت :نبینم خماری بکشی. هر وقت هر چی خواستی نوکرت ام . می آیی پیش خودم همه جوره ، در خدمتم!2) در راه شمال روی تپه امام زاده هاشم ، ماشین را کناری پارک کرده بودم تا کمی استراحت کنم. با خانواده بودم. پیرمرد روستایی ای جلو آمد. یقه ی مرا گرفت و گفت : اگر رییس باند
سیاوش تهمورث را نمی زدی، چنان می زدم توی گوشت که تا عمر داری یادت نره . بعد مرا بغل کرد و بوسید و نصیحت کرد که ترک کن

البته اینا چند تا بودن که گفتم. از این جور خاطره ها توی این کتاب زیاده.این خاطره هارو که می خونی اولش خندت می گیره . ولی بعد که بیشتر فکر می کنی بیشتر گریه دار تا خنده دار. یعنی بعضی از مردن اینقدر بی سوادن که هنوز فرق واقعیت و سریال ر ا نمی دونن؟



کتاب به خاطر یک فیلم بلند لعنتی را که شروع به خواندن کردم ( این کتاب ، پیشنهاد خجسته بود ). بعد از خواندن 20 ، 30 صفحه که کتاب جلو رفت ، تازه رمان شروع شد. در واقع داریوش مهرجویی خیلی خوب آنچه در جامعه انجام میشرو توضیح داده، الان کتاب دستم نیست که بتونم عینا ً جملات را بنویسم ولی اینارو یادمه که نوشته بود ما ایرانیا عادت کردیم که کار دیگران را همیشه به تاخیر بندازیم و اگه این کارو نکنیم یعنی کار اشتباهی کردیم. در کل داستان با مشکلات شخصیت اصلی و مشکلات جامعه همراه می شه و من خوشم اومد چون کتاب صرفا ً، داستان عشقی را دنبال نمی کنه و با مشکلات جامعه همراه شده .

Saturday, March 20, 2010

HAPPY NOROOZ IRAN نوروز مبارک

سال نو مبارک

من به آغاز زمین نزدیکم

آشنا هستم با سرنوشت تر آب

عادت سبز درخت
خواستار تمام چیزهای نو ،خوب ، سبز برای همه در سال جدید

A year full of success .
A year full of kindness and love.
A year full of happieness.
My wishes for you in new year

Happy New Year




Sunday, March 7, 2010

interview with God ملاقات با خدا



i believe to this sentence : " a simple line can make you laugh or cry ". And sometimes some of the text cause to think about myself like this text:



I dreamed I had an interview with God.

“Come in “, God said, “so, you would like to interview Me?
“If you have a time,” I said.
God smiled and said:
My time is eternity and is enough to do everything; what questions do you have in mind to ask me?
“What surprises you most about mankind?” I asked.
God answered:
“That they bored of being children, are in rush to grow up, and then long to be children again.
That they lose their health to make money and then lose their money to restore their health.
That by thinking anxiously about the future, they forget the present.
Such that they live neither for the present nor the future.
That they live as if they will never die,
And they die as if they had never lived…”

God’s hands took mine and we were silent for a while and then I asked…
“As a parent, what are some of life’s lessons you what your children?”
God replied with a smile:
To learn that they cannot make anyone love them.
What they can do is to let themselves be loved.
To learn it takes years to build trust,
And a few seconds to destroy it.
To learn that what is most valuable is
Not what they have in their lives,
But who they have in their lives.
To learn that it is not good to compare themselves to others.
All will be judged individually on their own Merits, not as a group on comparison basis.

To learn that a rich person is
Not the one who has the most
But is one who needs the least.
To learn that it only takes a few seconds
To open profound wounds in persons we love,
And that it takes many years to heal them.
To learn to forgive by practicing forgiveness.
To learn that there are persons
that love them dearly, but simply
Do not know how to express or show their feelings.
To learn that money can buy everything but happiness.
To learn that tow people can look at the same thing
And see it totally different.
To learn that a true friend is someone who
Knows everything about them… and likes them anyway.
To learn that it is not always enough
That they be forgiven by others,
But that they have to forgive themselves.”

I sat there for a while enjoying the moment.
I thanked Him for this time and for all that
He has done for me and my family, and He replied:
“Anytime I’m here 24 hours a day.
And you have to do is ask for me, and I’ll answer.”



من به این جمله واقعاً معتقدم . "یک جمله ساده می تواند ما را بخنداند یا به گریه وا دارد ." گاهی از او قات بعضی متن ها باعث می شن که در مورد خودم بیشتر فکر کنم . مثل این متن . البته من اینو ترجمه کردم که زیاد خوب نشده . متن اصلیش بهتر که بالا گذاشتم




من خواب دیدم ملاقاتی با خدا داشتم
خدا گفت : بیا داخل تو دوست داری با من ملاقات کنی ؟
من گفتم : اگر شما وقت دارید
خدا لبخند زد و گفت : وقت من بی پایان است و برای انجام دادن هر کاری کافی است
چه سوالاتی در ذهنت داری که از من بپرسی ؟
من پرسیدم: چه چیزی درباره ی نوع بشر،شما را متعجب زده کرده ؟
خدا جواب داد :
اینکه آنها (انسان ها) از اینکه بچه باشند حوصله شان سر می رود و عجله دارند تا بزرگ شوند ولی پس از آن مشتاقند تا دوباره بچه باشند
اینکه آنها سلامتی شان را از دست میدهند تا پول به دست آورند و سپس دوباره مالشان را از دست می دهند تا سلامتی شان را باز یابند
اینکه آنها با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال را فراموش می کنند
مثل اینکه آنها زندگی می کنند نه برای حال و نه برای آینده که آنها زندگی میکنند انگار هرگز نخواهند مُرد و آنها می میرند انگار که هرگز زنده نبوده اند
دست های خدا ، دست های من را گرفت و ما برای مدتی ساکت بودیم و سپس من پرسیدم : به عنوان یک پدر( والد )، چه درس هایی از زندگی را شما می خواهید بچه هایتان ( انسان ها ) یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :
-به آنها یاد بدهم که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند تا عاشق آنها باشد آنچه که آنها می توانند انجام بدهند این است که اجازه بدهند تا دیگران عاشق آنها باشند
یاد بدهم سال ها طول می کشد تا اعتماد را بسازند و چند لحظه برای از بین بردن آن کافی است
یاد بدهم آن چیزی که با ارزش است ، آن چیزی نیست که آنها در زندگیشان دارند بلکه کسانی هستند که آنها در زندگیشان دارند
یاد بدهم این درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند همه بر اساس شایستگی های خودشان نه به صورت گروهی و بر اساس مقایسه بلکه مستقلاً قضاوت خواهند شد
یاد بدهم انسان ثروتمند آنکس نیست که همه چیزدارد بلکه کسی است که کمترین احتیاجات را دارد
یادبدهم فقط چنین ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی را در کسانی که عاشقشان هستیم، به وجود آوریم و سالها طول می کشد تا آنها را التیام دهیم
یاد بدهم دیگران راببخشند با گذشت را تمرین کردن
یاد بدهم انسان هایی هستند که عاشق آنها هستند خیلی زیاد اما نمی دادند که چگونه احساساتشان را نشان دهند یا ابراز کنند
یاد بدهم که با پول همه چیز می توان خرید به جز خوشبختی
یاد بدهم که دو نفر به یک چیز مشترک می توانند یکسان یا کاملاً متفاوت نگاه کنند
یا بدهم که دوست خوب کسی است که همه چیز را درباره ی آنها می داند و آنها را همان طور که هستند دوست دارد
یاد بدهم این همیشه کافی نیست که آنها توسط دیگران بخشیده شوند بلکه آنها مجبورند که خودشان را ببخشند
من آنجا برای مدت زمانی با لذ ت نششستم و از او (خدا) ،برای زمانش و برای تمام آنچه او برای من و خانواده من انجام داده تشکر کردم و او پاسخ داد : به هر حال من 24 ساعته اینجا هستم
وبه تمام سوالات شما پاسخ خواهم داد

Saturday, February 20, 2010

nobody knows about persian cats کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد

یه ماهی هست که فیلم " کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد " می خواستم ببینم. فیلمی ساخته ی" بهمن قبادی" و با مکان ها ، ماجراها و شخصیت های واقعی
از همون اول جذب فیلم می شین چون بهمن قبادی می یادو می گه این فیلم بدون پرداخت هیچ هزینه ای حلال شما و تا می تونید اونو پخش کنید چون فیلم منو و امثال من اجازه اکران نداره. هر چقدر فیلم جلو میره بیشتر فکر میکنی. بیشتروبیشتر به همه ی اونایی که دوروبرتن و موسیقی زیرزمینی بهانه ایست برای تمامی مشکلات. به نظرم در ژانر فیلم های اجتماعی عالی بود و این فیلم برنده ی جایزه ی ویژه "کن " هم بوده. باید ببینین تا متوجه بشین
اینجا تهران ِ یعنی شهری که، هر چی توش می بینی باعث تحریکِ
اختلاف ِ طبقاتی اینجا بیداد می کنه. روح ِ مردمو زخمیو بیمار می کنه
دلیل ِ چرخش ِ زمین نیست جاذبه. پول ِ که زمینو می چرخونه جالبه
این روزها اول پول ِ بعد خدا . همه رعیتند ما هم کدخدا

باید کور باشی نبینی فقرو هر جا. کنار خیابون نبینی فقر و فحشا

من کیم ؟ یه دربدر. گم شده ی محله ها. پشت پا خورده ترین صدای شهر بی صدا .
از کجا ؟ جنوب شهر اونجا که، بن بست ِ نفس . اونجا که خواب و خیال زندونی می شه تو قفس .
وسط یک ضرب درم . خونه به دوش و خسته . توی چهارراهی که از چهار طرف بن بستِ .
من کیم ؟ یه پاپتی . پر از سوال ِ بی جواب . صد تا جاده ؛ رو دیوار نقاشی کردم توی خواب









NOBODY KNOWE ABOUT PERSIAN CATS


The “NOBODY KNOWE ABOUT PERSIAN CATSmovie directed by “BAHMAN GHOBADI “explained the problems of young singers in Iran very good. This movie is based on real events, locations and people. The government in Iran doesn’t let show this movie in Iran, the reason is clear, because it fears form protests and…. The film offers perspective of Iran as it explores its underground Rock scene .The movie showed many problems for to make a song in this country. I don’t explain the film as well as itself. It showed some of the social problems very good.besides, this movie won the special jury prize of Cannes Film Festival. My suggestion for you is to watch it.

More information:

http://en.wikipedia.org/wiki/No_One_Knows_About_Persian_Cats


Links for download:

1) http://down-load.ir/1388/10/nobody-knows-about-persian-cats-2009-dvdrip-xvid/

2) http://www.televizioon.com/link/671

3)http://www.torrentsdownload.net/searches/No+One+Knows+About+Persian+Cats.html

Tuesday, February 9, 2010

my favorite story

hi, i'm busy in these days and i don't have a time for to write the new blog. this story from my view is the best . i choose it from " the chicken soup for the soul " book. i think this story move your heart. sorry , i don't have a time for translating. i hope do it later.





All I Remember


When my father spoke to me, he always began the conversation with "Have I told you yet today how much I adore you?" The expression of love was reciprocated and, in his later years, as his life began to visibly ebb, we grew even closer . . . if that were possible.

At 82 he was ready to die, and I was ready to let him go so that his suffering would end. We laughed and cried and held hands and told each other of our love and agreed that it was time. I said, "Dad, after you've gone I want a sign from you that you're fine." He laughed at the absurdity of that; Dad didn't believe in reincarnation. I wasn't positive I did either, but I had had many experiences that convinced me I could get some signal "from the other side." My father and I were so deeply connected I felt his heart attack in my chest at the moment he died. Later I mourned that the hospital, in their sterile wisdom, had not let me hold his hand as he had slipped away.

Day after day I prayed to hear from him, but nothing happened. Night after night I asked for a dream before I fell asleep. And yet four long months passed and I heard and felt nothing but grief at his loss. Mother had died five years before of Alzheimer's, and, though I had grown. daughters of my own, I felt like a lost child.

One day, while I was lying on a massage table in a dark quiet room waiting for my appointment, a wave of longing for my father swept over me. I began to wonder if I had been too demanding in asking for a sign from him. I noticed that my mind was in a hyper-acute state. I experienced an unfamiliar clarity in which I could have added long columns of figures in my head. I checked to make sure I was awake and not dreaming, and I saw that I was as far removed from a dreamy state as one could possibly be. Each thought I had was like a drop of water disturbing a still pond, and I marveled at the peacefulness of each passing moment. Then I thought, "I've been trying to control the messages from the other side; I will stop that now."

Suddenly my mother's face appearedmy mother, as she had been before Alzheimer's disease had stripped her of her mind, her humanity and 50 pounds. Her magnificent silver hair crowned her sweet face. She was so real and so close I felt I could reach out and touch her. She looked as she had a dozen years ago, before the wasting away had begun. I even smelled the fragrance of Joy, her favorite perfume. She seemed to be waiting and did not speak. I wondered how it could happen that I was thinking of my father and my mother appeared, and I felt a little guilty that I had not asked for her as well.

I said, "Oh, Mother, I'm so sorry that you had to suffer with that horrible disease."
She tipped her head slightly to one side, as though to acknowledge what I had said about her suffering. Then she smileda beautiful smileand said very distinctly, "But all I remember is love." And she disappeared. I began to shiver in a room suddenly gone cold, and I knew in my bones that the love we give and receive is all that matters and all that is remembered. Suffering disappears; love remains.

Her words are the most important I have ever heard, and that moment is forever engraved on my heart.

I have not yet seen or heard from my father, but I have no doubts that someday, when I least expect it, he will appear and say, "Have I told you yet today that I love you?"




Bobbie Probstein







Friday, January 22, 2010

!! ملتی ظاهراً با قرن ها تمدن


یک مسئله ای هست چند وقت ذهنمو مشغول کرده. اکثریت ایرانیا کلاً خود پرستن مخصوصاَ اون فرقه ای که این دولتو قبول دارن. اونقدر حسودن که نمی تونن موفقیت کسانی رو که بهتر از خودشوننو ببینن. چرا خودشون اینقدر دوست دارن باید خودشون بگن. البته الان یه خورده بیشتر قاطی کردم چون یه آقایی که اسم خودشو دکتر گذاشته اومده هر چی دلش خواست به پائولو کوئلیو تو شبکه 1 گفت و رفت. البته من و شما که می دونیم چرا ؟ دلیل اولش اینه که پائولو نسبت به اعتراضات بعد از انتخابات موضع گیری کرد و طرف آرش حجازی رو گرفت. دلیل بعدشم از نظر من حسادت ِ. من نمیخوام یه طرفه به قاضی برم. ولی بهتره قبل از اینکه بخوایم راجع به یک نفر حرف بزنیم یه کم راجع بهش تحقیق کنیم. اومده می گه: این آقا 3 بار تو بیمارستان روانی بستری شده بعدشم فرار کرده. شیطان پرست بوده. عرفانی که توی کتاباش هست زاییده ی تخیلٌ ِوعرفان حقیقی نیست. آخه آقای به ظاهردکتر : عرفان این کتابها تا جایی بوده که کتاب " کیمیاگر" توسط دانشگاه شیکاگو به عنوان کتاب درسی توصیه می شود و آن را در دستیابی به بصیرت شخصی بسیار مفید دانسته اند. هم چنین در مدارس آرژانتین ، فرانسه ، ایتالیا ،پرتغال ،برزیل و... این کتاب را به عنوان کتاب در سی معرفی کرده اند. متأ سفم برای این انسان های خود خواه . البته از نظر من اخبار و تمام برنامه های ایران کذب محض .الانم پشیمونم که بعد از این همه مدت تلویزیون ایرانو دیدم . اینارو برای کسایی می گذارم که اطلاعات کمی را جع به این نویسنده بزرگ که جایزه صلح نوبل را هم برده دارن.

پائولو کوئلیو که کتاب هایش از پر فروش ترین کتاب های بیست سال گذشته در تمام جهان بوده است، از پدیده های پایان قرن بیستم به شمار می‌رود.
پائولو کوئلیو، یکی از پرخواننده ‌ترین ‌، و تاثیرگذارترین ‌نویسندگان امروز است‌.
هیئت‌ داوران‌ جایزه‌ی‌ بامبی‌ آلمان‌، سال‌ 2001
برخی‌ او را کیمیاگر واژه‌ها می‌دانند و برخی‌ دیگر، پدیده‌ای‌ عامه‌پسند. اما درهر حال‌، کوئلیو یکی‌ از تاثیرگذارترین‌ نویسندگان‌ قرن‌ حاضر است‌. خوانندگان‌ بی‌شمار او از 150 کشور، فارغ‌ ازفرهنگ‌ و اعتقادات‌ خود، اورا نویسنده‌ی‌ مرجع‌ دوران‌ ما کرده‌اند. کتاب‌های‌ اوبه‌ 56 زبان‌ ترجمه‌ شده‌اند و جدای‌ ازآن‌ که‌ همواره‌ در فهرست‌ کتاب‌های‌ پرفروش‌ بوده‌اند، درتمام‌ ط‌ول‌ دوران‌ ظ‌هور او، مورد بحث‌ و جدل‌ اجتماعی‌ و فرهنگی‌ قرار داشته‌اند.
افکار، فلسفه‌ و موضوعات‌ مط‌رح‌ شده‌ درآثار او، بر ذهن‌ میلیون‌ها خواننده‌ای‌ تاثیر گذاشته‌ است‌ که‌ به‌ دنبال‌ یافتن‌ راه‌ خویش‌، و روش‌های‌ تازه‌ برای‌ درک‌ جهان‌ هستند.
زندگی‌نامه
پائولو کوئلیو در سال‌ 1947، درخانواده‌ای‌ متوسط‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌ پدرو، مهندس‌ بود و مادرش‌، لیژیا، خانه‌دار. درهفت‌ سالگی‌، به‌ مدرسه‌ی‌ عیسوی‌های‌ سن‌ ایگناسیو درریودوژانیرو رفت‌ و تعلیمات‌ سخت‌ و خشک‌ مذهبی‌، تاثیر بدی‌ بر او گذاشت‌. اما این‌ دوران‌ تاثیر مثبتی‌ هم‌ براو داشت‌.
در راهروهای‌ خشک‌ مدرسه‌ی‌ مذهبی‌، آرزوی‌ زندگی‌اش‌ را یافت‌: می‌خواست‌ نویسنده‌ شود. درمسابقه‌ی‌ شعر مدرسه‌، اولین‌ جایزه‌ی‌ ادبی‌ خود را به‌ دست‌ آورد. مدتی‌ بعد، برای‌ روزنامه‌ی‌ دیواری‌ مدرسه‌ی‌ خواهرش‌ سونیا، مقاله‌ای‌ نوشت‌ که‌ آن‌ مقاله‌ هم‌ جایزه‌ گرفت‌.
اما والدین‌ پائولو برای‌ آینده‌ی‌ پسرشان‌ نقشه‌های‌ دیگری‌ داشتند. می‌خواستند مهندس‌ شود. پس‌، سعی‌ کردند شوق‌ نویسندگی‌ را در اواز بین‌ ببرند. اما فشار آن‌ها، و بعد آشنایی‌ پائولو باکتاب‌ مدار راس‌السرط‌ان‌ اثر هنری‌ میلر، روح‌ ط‌غیان‌ را در اوبرانگیخت‌ و باعث‌ روی‌ آوردن‌ او به‌ شکستن‌ قواعد خانوادگی‌ شد. پدرش‌ رفتار اورا ناشی‌ ازبحران‌ روانی‌ دانست‌. همین‌ شد که‌ پائولو تا هفده‌ سالگی‌، دوبار دربیمارستان‌ روانی‌ بستری‌ شد و بارها تحت‌ درمان‌ الکتروشوک‌ قرار گرفت‌.
کمی‌ بعد، پائولو با گروه‌ تاتری‌ آشنا شد و همزمان‌، به‌ روزنامه‌نگاری‌ روی‌ آورد. ازنظ‌ر ط‌بقه‌ی‌ متوسط‌ راحت‌ط‌لب‌ آن‌ دوران‌، تاتر سرچشمه‌ی‌ فساد اخلاقی‌ بود. پدر و مادرش‌ که‌ ترسیده‌ بودند، قول‌ خود را شکستند. گفته‌ بودند که‌ دیگر پائولو رابه‌ بیمارستان‌ روانی‌ نمی‌فرستند، اما برای‌ بار سوم‌ هم‌ او رادر بیمارستان‌ بستری‌ کردند. پائولو، سرگشته‌ترو آشفته‌تراز قبل‌، از بیمارستان‌ مرخص‌ شد و عمیقا در دنیای‌ درونی‌ خود فرو رفت‌. خانواده‌ی‌ نومیدش‌، نظ‌ر روان‌پزشک‌ دیگری‌ را خواستند. روان‌پزشک‌ به‌ آن‌هاگفت‌ که‌ پائولو دیوانه‌ نیست‌ و نباید دربیمارستان‌ روانی‌ بماند. فقط‌ باید یاد بگیرد که‌ چه‌گونه‌ با زندگی‌ روبه‌رو شود. پائولو کوئلیو، سی‌ سال‌ پس‌ ازاین‌ تجربه‌، کتاب ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد رانوشت‌. پائولو خود می‌گوید : ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد، درسال‌ 1998 در برزیل‌ منتشر شد. تا ماه‌ سپتامبر، بیش‌تر 1200 نامه‌ی‌ الکترونیکی‌ و پستی‌ دریافت‌ کردم‌ که‌ تجربه‌های‌ مشابهی‌ را بیان‌ می‌کردند. در اکتبر، بعضی‌ از مسایل‌ مورد بحث‌ دراین‌ کتاب‌ ــ افسردگی‌، حملات‌ هراس‌، خودکشی‌ ــ در کنفرانسی‌ ملی‌ مورد بحث‌ قرار گرفت‌. در 22 ژانویه‌ی‌ سال‌ بعد، سناتور ادواردو سوپلیسی‌، قط‌عاتی‌ ازکتاب‌ مرا درکنگره‌ خواند و توانست‌ قانونی‌ را به‌ تصویب‌ برساند که‌ ده‌ سال‌ تمام‌، درکنگره‌ مانده‌ بود: ممنوعیت‌ پذیرش‌ بی‌رویه‌ی‌ بیماران‌ روانی‌ در بیمارستان‌ها.
پائولو پس‌ ازاین‌ دوران‌، دوباره‌ به‌ تحصیل‌ روی‌ آورد و به‌ نظ‌ر می‌رسید می‌خواهد راهی‌ راادامه‌ دهد که‌ پدر و مادرش‌ برایش‌ درنظ‌ر گرفته‌اند. اما خیلی‌ زود، دانشگاه‌ را رها کرد و دوباره‌ به‌ تاتر روی‌ آورد. این‌ اتفاق‌ در دهه‌ی‌ 1960 روی‌ داد، درست‌ زمانی‌ که‌ جنبش‌ هیپی‌، درسراسر جهان‌ گسترده‌ بود. این‌ موج‌ جدید، در برزیل‌ نیز ریشه‌ دواند و رژیم‌ نظ‌امی‌ برزیل‌، آن‌ را به‌ شدت‌ سرکوب‌ کرد. پائولو موهایش‌ را بلند می‌کرد و برای‌ اعلام‌ اعتراض‌، هرگز کارت‌ شناسایی‌ به‌ همراه‌ خود حمل‌ نمی‌کرد. شوق‌ نوشتن‌، اورا به‌ انتشار نشریه‌ای‌ واداشت‌ که‌ تنها دو شماره‌ منتشر شد. در همین‌ هنگام‌، رائول‌ سی‌شاس‌ آهنگساز، ازپائولو دعوت‌ کرد تا شعر ترانه‌های‌ او را بنویسد. اولین‌ صفحه‌ی‌ موسیقی‌ آن‌هابا موفقیت‌ چشمگیری‌ روبه‌رو شد و 500000 نسخه‌ از آن‌ به‌ فروش‌ رفت‌. اولین‌ بار بود که‌ پائولو پول‌ زیادی‌ به‌ دست‌ می‌آورد. این‌ همکاری‌ تا سال‌ 1976، تا مرگ‌ رائول‌ ادامه‌ یافت‌. پائولو بیش‌ ازشصت‌ ترانه‌ نوشت‌ و با هم‌ توانستند صحنه‌ی‌ موسیقی‌ راک‌ برزیل‌ را تکان‌ بدهند.
در سال‌ 1973، پائولو و رائول‌، عضو انجمن‌ دگراندیشی‌ شدند که‌ بر علیه‌ ایدئولوژی‌ سرمایه‌داری‌ تاسیس‌ شده‌ بود. به‌ دفاع‌ ازحقوق‌ فردی‌ هر شخص‌ پرداختند و حتا برای‌ مدتی‌، به‌ جادوی‌ سیاه‌ روی‌ آوردند. پائولو تجربه‌ی‌ این‌ دوران‌ رادر کتاب‌ والکیری‌ها به‌ روی‌ کاغذ آورده‌ است‌.
در این‌ دوران‌، انتشار «کرینگ‌ ـ ها» راشروع‌ کردند. «کرینگ‌ ـ ها»، مجموعه‌ای‌ از داستان‌های‌ مصور آزادی‌خواهانه‌ بود. دیکتاتوری‌ برزیل‌، این‌ مجموعه‌ را خرابکارانه‌ دانست‌ و پائولو و رائول‌ را به‌ زندان‌ انداخت‌. رائول‌ خیلی‌ زود آزاد شد، اما پائولو مدت‌ بیش‌تری‌ درزندان‌ ماند، زیرا او را مغز متفکر این‌ اعمال‌ آزادی‌خواهانه‌ می‌دانستند. مشکلات‌ او به‌ همان‌ جا ختم‌ نشد; دوروز پس‌ ازآزادی‌اش‌، دوباره‌ در خیابان‌ بازداشت‌ شد و اورا به‌ شکنجه‌گاه‌ نظ‌امی‌ بردند. خود پائولو معتقد است‌ که‌ باتظ‌اهر به‌ جنون‌ و اشاره‌ به‌ سابقه‌ی‌ سه‌ بار بستری‌اش‌ در بیمارستان‌ روانی‌، ازمرگ‌ نجات‌ یافته‌ است‌. وقتی‌ شکنجه‌گران‌ در اتاقش‌ بودند، شروع‌ کرد به‌ خودش‌ را زدن‌، و سرانجام‌ از شکنجه‌ی‌ اودست‌ کشیدند و آزادش‌ کردند.
این‌ تجربه‌ اثر عمیقی‌ بر او گذاشت‌. پائولو دربیست‌ و شش‌ سالگی‌ به‌ این نتیجه‌ رسید که‌ به‌ اندازه‌ی‌ کافی‌ "زندگی‌" کرده‌ و دیگر می‌خواهد "ط‌بیعی‌" باشد. شغلی‌ دریک‌ شرکت‌ تولید موسیقی‌ به‌ نام‌ پلی‌گرام‌ یافت‌ و همان‌ جا با زنی‌ آشنا شدکه‌ بعد بااو ازدواج‌ کرد.
در سال‌ 1977 به‌ لندن‌ رفتند. پائولو ماشین‌ تایپی‌ خرید و شروع‌ به‌ نوشتن‌ کرد. اما موفقیت‌ چندانی‌ به‌ دست‌ نیاورد. سال‌ بعد به‌ برزیل‌ برگشت‌ و مدیر اجرایی‌ شرکت‌ تولید موسیقی‌ دیگری‌ به‌ نام‌ سی‌بی‌سی‌ شد. اما این‌ شغل‌ فقط‌ سه‌ ماه‌ ط‌ول‌ کشید. سه‌ ماه‌ بعد، همسرش‌ ازاو جدا شد و از کارش‌ هم‌ اخراجش‌ کردند.
بعد بادوستی‌ قدیمی‌ به‌ نام‌ کریستینا اویتیسیکا آشنا شد. این‌ آشنایی‌ منجر به‌ ازدواج‌ آن‌هاشد و هنوز باهم‌ زندگی‌ می‌کنند. این‌ زوج‌ برای‌ ماه‌ عسل‌ به‌ اروپا رفتند و درهمین‌ سفر، ازاردوگاه‌ مرگ‌ داخائو هم‌ بازدید کردند. در داخائو، اشراقی‌ به‌ پائولو دست‌ داد و در حالت‌ اشراق‌، مردی‌ رادید. دوماه‌ بعد، درکافه‌ای‌ در آمستردام‌، باهمان‌ مرد ملاقات‌ کرد و زمان‌ درازی‌ با او صحبت‌ کرد. این‌ مرد که‌ پائولو هرگز نامش‌ را نفهمید، به‌ اوگفت‌ دوباره‌ به‌ مذهب‌ خویش‌ برگردد و اگر هم‌ به‌ جادو علاقه‌مند است‌، به‌ جادوی‌ سفید روی‌ بیاورد. همچنین‌ به‌ پائولو توصیه‌ کرد جاده‌ی‌ سانتیاگو (یک‌ جاده‌ی‌ زیارتی‌ دوران‌ قرون‌ وسطی‌) را طی کند.
پائولو، یک‌ سال‌ بعد از این‌ سفر زیارتی‌، درسال‌ 1987، اولین‌ کتابش‌ خاط‌رات‌ یک‌ مغ‌ رانوشت‌. این‌ کتاب‌ به‌ تجربیات‌ پائولو درط‌ول‌ این‌ سفر می‌پردازد و به‌ اتفاقات‌ خارق‌العاده‌ی‌ زیادی‌ اشاره‌ می‌کند که‌ در زندگی‌ انسان‌های‌ عادی‌ رخ‌ می‌دهد. یک‌ ناشر کوچک‌ برزیلی‌ این‌ کتاب‌ راچاپ کرد و فروش‌ نسبتا خوبی‌ داشت‌، اما با اقبال‌ کمی‌ ازسوی‌ منتقدان‌ روبه‌رو شد.
پائولو درسال‌ 1988، کتاب‌ کاملا متفاوتی‌ نوشت‌: کیمیاگر. این‌ کتاب‌ کاملاً نمادین‌ بود و کلیه‌ی‌ مط‌العات‌ یازده‌ ساله‌ی‌ پائولو را درباره‌ی‌ کیمیاگری‌، در قالب‌ داستانی‌ استعاری‌ خلاصه‌ می‌کرد. اول‌ فقط‌ 900 نسخه‌ از این‌ کتاب‌ فروش‌ رفت‌ و ناشر، امتیاز کتاب‌ را به‌ پائولو برگرداند.
پائولو دست‌ ازتعقیب‌ رویایش‌ نکشید. فرصت‌ دوباره‌ای‌ دست‌ داد: با ناشر بزرگ‌تری‌ به‌ نام‌ روکو آشنا شدکه‌ از کار اوخوشش‌ آمده‌ بود. درسال1990، کتاب‌ بریدا رامنتشر کرد که‌ در آن‌، درباره‌ی‌ عط‌ایای‌ هر انسان‌ صحبت‌ می‌کرد. این‌ کتاب‌ با استقبال‌ زیادی‌ مواجه‌ شد و باعث‌ شد کیمیاگر و خاط‌رات‌ یک‌ مغ‌ نیز دوباره‌ مورد توجه‌ قرار بگیرند. درمدت‌ کوتاهی‌، هرسه‌ کتاب‌ در صدر فهرست‌ کتاب‌های‌ پرفروش‌ برزیل‌ قرار گرفت‌. کیمیاگر، رکورد فروش‌ تمام‌ کتاب‌های‌ تاریخ‌ نشر برزیل‌ راشکست‌ و حتا نامش‌ درکتاب‌ رکوردهای‌ گینس‌ نیز ثبت‌ شد. در سال‌ 2002، معتبرترین‌ نشریه‌ی‌ ادبی‌ پرتغالی‌ به‌ نام‌ ژورنال‌ د لتراس‌، اعلام‌ کرد که‌ فروش‌ کیمیاگر، ازهر کتاب‌ دیگری‌ در تاریخ‌ زبان‌ پرتغالی‌ بیش‌تر بوده‌ است‌.
در ماه‌ مه‌ 1993، انتشارات‌ هارپر کالینز، کیمیاگر رابا تیراژ اولیه‌ی‌50000 نسخه‌ منتشر کرد. در روز افتتاح‌ این‌ کتاب‌، مدیر اجرایی‌ انتشارات‌ هارپر کالینز گفت‌: «پیدا کردن‌ این‌ کتاب‌، مثل‌ آن‌ بود که‌ آدم‌ صبح‌ زود، وقتی‌ همه‌ خوابند، برخیزد و ط‌لوع‌ خورشید رانگاه‌ کند. کمی‌ دیگر، دیگران‌ هم‌ خورشید راخواهند دید.»
ده‌ سال‌ بعد، درسال‌ 2002، مدیر اجرایی‌ هارپرکالینز به‌ پائولو نوشت‌: «کیمیاگریکی‌ ازمهم‌ترین‌ کتاب‌های‌ تاریخ‌ نشر ما شده‌ است‌.»
موفقیت‌ کیمیاگر درایالات‌ متحده‌، آغاز فعالیت‌ بین‌المللی‌ پائولو بود. تهیه‌کنندگان‌ متعددی‌ از هالیوود، علاقه‌ی‌ زیادی‌ به‌ خرید امتیاز ساخت‌ فیلم‌ از روی‌ این‌ کتاب‌ نشان‌ دادند و سرانجام‌، شرکت‌ برادران‌ وارنر درسال‌1993، این‌ امتیاز راخرید.
پیش‌ از انتشار کیمیاگر درامریکا، چند ناشر کوچک‌ دراسپانیا و پرتغال‌، آن‌ را منتشر کرده‌ بودند. اما این‌ کتاب‌ تاسال‌ 1995، در فهرست‌ کتاب‌های پرفروش‌ اسپانیا قرار نگرفت‌. هفت‌ سال‌ بعد، درسال‌ 2001، اتحادیه‌ی‌ ناشران‌ اسپانیا اعلام‌ کرد که‌ کیمیاگر ازپرفروش‌ترین‌ کتاب‌های‌ اسپانیاست‌.
ناشر اسپانیایی‌ پائولو (پلنتا)، در سال‌ 2002 مجموعه‌ی‌ آثار کوئلیو را منتشر کرد. فروش‌ آثار کوئلیو درپرتغال‌، بیش‌ ازیک‌ میلیون‌ نسخه‌ بوده‌ است‌.
در سال‌ 1993، مونیکا آنتونس‌ که‌ از سال‌ 1989، بعد ازخواندن‌ اولین‌ کتاب‌ کوئلیو بااو همکاری‌ می‌کرد، بنگاه‌ ادبی‌ سنت‌ جوردی‌ را در بارسلون‌ تاسیس‌ کرد تابه‌ نشر کتاب‌های‌ پائولو نظ‌م‌ ببخشد. در ماه‌ مه‌ همان‌ سال‌، مونیکا کیمیاگر رابه‌ چندین‌ ناشر بین‌المللی‌ معرفی‌ کرد. اولین‌ کسی‌ که‌ این‌ کتاب‌ را پذیرفت‌، ایوین‌ هاگن‌، مدیر انتشارات‌ اکس‌ لیبرس‌ از نروژ بود. کمی‌ بعد، آن‌ کاریر، ناشر فرانسوی‌ برای‌ مونیکا نوشت‌: «این‌ کتاب‌ فوق‌العاده‌ است‌ و تمام‌ تلاشم‌ را می‌کنم‌ تا در فرانسه‌ موفق‌ شود.»
در سپتامبر سال‌ 1993، کیمیاگر درصدر کتاب‌های‌ پرفروش‌ استرالیا قرار گرفت‌. در آوریل‌ سال‌ 1994، کیمیاگر درفرانسه‌ منتشر شدو بااستقبال‌ عالی‌ منتقدان‌ و خوانندگان‌ مواجه‌ شد و درفهرست‌ پرفروش‌ها قرار گرفت‌. کمی‌ بعد، کیمیاگر پرفروش‌ترین‌ کتاب‌ فرانسه‌ شد و تاپنج‌ سال‌ بعد، جای‌ خود را به‌ کتاب‌ دیگری‌ نداد. بعد از موفقیت‌ خارق‌العاده‌ در فرانسه‌، کوئلیو راه‌ موفقیت‌ را درسراسر اروپا پیمود و پدیده‌ی‌ ادبی‌ پایان‌ قرن‌ بیستم‌ دانسته‌ شد.
از آن‌ هنگام‌، هریک‌ ازکتاب‌های‌ پائولو کوئلیو که‌ در فرانسه‌ منتشر شده‌، بی‌درنگ‌ پرفروش‌ شده‌ است‌. حتا دریک‌ دوره‌، سه‌ کتاب‌ کوئلیو هم‌زمان‌ در فهرست‌ ده‌ کتاب‌ پرفروش‌ فرانسه‌ قرار داشت‌.
انتشار کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم‌ در سال‌ 1994، موفقیت‌ بین‌المللی‌ پائولو راتثبیت‌ کرد. دراین‌ کتاب‌، پائولو درباره‌ی‌ بخش‌ مادینه‌ی‌ وجودش‌ صحبت‌ کرده‌ است‌. در سال‌ 1995، کیمیاگر درایتالیا منتشر شد و فروش‌ بی‌نظ‌یری‌ داشت‌. سال‌ بعد، پائولو دوجایزه‌ی‌ مهم‌ ادبی‌ ایتالیا، جایزه‌ی‌ بهترین‌ کتاب‌ سوپر گرینزا کاور، و جایزه‌ی‌ بین‌المللی‌ فلایانو رادریافت‌ کرد.
در سال‌ 1996، انتشارات‌ ابژتیوای‌ برزیل‌، حق‌ امتیاز کتاب‌ کوه‌ پنجم‌ را خرید و یک‌ میلیون‌ دلار پیش‌پرداخت‌ داد. این‌ رقم‌، بالاترین‌ مبلغ‌ پیش‌پرداختی‌ است‌ که‌ تا کنون‌ به‌ یک‌ نویسنده‌ی‌ برزیلی‌ پرداخت‌ شده‌ است‌. همان‌ سال‌، پائولو نشان‌ شوالیه‌ی‌ هنر و ادب‌ رااز دست‌ فیلیپ‌ دوس‌ بلازی‌، وزیر فرهنگ‌ فرانسه‌ دریافت‌ کرد. دوس‌ بلازی‌ دراین‌ مراسم‌ گفت‌: «تو کیمیاگر هزاران‌ خواننده‌ای‌. کتاب‌های‌ تومفیدند، زیرا توانایی‌ ما را برای‌ رویا دیدن‌، و شوق‌ ما را برای‌ جست‌ و جو تحریک‌ می‌کنند.»
پائولو درسال‌ 1996، به‌ عنوان‌ مشاور ویژه‌ی‌ برنامه‌ی‌ «همگرایی‌ روحانی‌ و گفت‌ و گوی‌ بین‌ فرهنگ‌ها» برگزیده‌ شد. همان‌ سال‌، انتشارات‌ دیوگنس‌ آلمان‌، کیمیاگر رامنتشر کرد. نسخه‌ی‌ نفیس‌ آن‌ شش‌ سال‌ تمام‌ در فهرست‌ کتاب‌های‌ پرفروش‌ نشریه‌ی‌ اشپیگل‌ قرار داشت‌ و در سال‌ 2002، تمام‌ رکوردهای‌ فروش‌ آلمان‌ را شکست‌.
در نمایشگاه‌ بین‌ المللی‌ فرانکفورت‌ سال‌ 1997، ناشران‌ پائولو با همکاری‌ انتشارات‌ دیوگنس‌ و موسسه‌ی‌ سنت‌ جوردی‌، یک‌ میهمانی‌ به‌ افتخار پائولو کوئلیو برگزار کردند و در آن‌، انتشار سراسری‌ و بین‌المللی‌ کتاب‌ کوه‌ پنجم‌ را اعلام‌ کردند. درماه‌ مارس‌ 1998، نمایشگاه‌ بزرگی‌ در پاریس‌ برگزار شد و کوه‌ پنجم‌،به‌ زبان‌های‌ مختلف‌، و توسط‌ ناشران‌ کشورهای‌ مختلف‌، منتشر شد. پائولو هفت‌ ساعت‌ تمام‌ مشغول‌ امضا کردن‌ کتاب‌هایش‌ بود. همان‌ شب‌، میهمانی‌ بزرگی‌ به‌ افتخار اودر موزه‌ی‌ لوور برگزار شد که‌ مشاهیر سراسر جهان‌، درآن‌ میهمانی‌ شرکت‌ داشتند.
پائولو در سال‌ 1997 ، کتاب‌ مهمش‌ کتاب‌ راهنمای‌ رزم‌آور نور را منتشر کرد. این‌ کتاب‌، مجموعه‌ای‌ ازافکار فلسفی‌ اوست‌ که‌ به‌ کشف‌ رزم‌آور نور درون‌ هر انسان‌ کمک‌ می‌کند. این‌ کتاب‌، تاکنون‌ کتاب‌ مرجع‌ میلیون‌ها خواننده‌ شده‌ است‌. اول‌، بومپیانی‌، ناشر ایتالیایی‌ آن‌ را منتشر کرد که‌ با استقبال‌ زیادی‌ مواجه‌ شد.
در سال‌ 1998، باکتاب‌ ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد، به‌ سبک‌ روایی‌ داستان‌سرایی‌ بازگشت‌ و مورد استقبال‌ منتقدان‌ ادبی‌ قرار گرفت‌. در ژانویه‌ی‌ سال‌ 2000، اومبرتو اکو، فیلسوف‌، نویسنده‌ و منتقد ایتالیایی‌، درمصاحبه‌ای‌ با نشریه‌ی‌ فوکوس‌ گفت‌: «من‌ از آخرین‌ رمان‌ کوئلیو خوشم‌ آمد. تاثیر عمیقی‌ بر من‌ گذاشت‌.» و سینئاد اوکانر، درهفته‌نامه‌ی‌ ساندی‌ ایندیپندنت‌، گفت‌: «ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد، شگفت‌انگیزترین‌ کتابی‌ است‌ که‌ خوانده‌ام‌.»
پائولو درسال‌ 1998، تور مسافرتی‌ موفقی‌ را پشت‌ سر گذاشت‌. در بهار به‌ دیدار کشورهای‌ آسیایی‌ رفت‌ و در پائیز، از کشورهای‌ اروپای‌ شرقی‌ دیدن‌ کرد. این‌ سفر از استانبول‌ آغاز و به‌ لاتویا ختم‌ شد.
در ماه‌ مارس‌ سال‌ 1999، نشریه‌ی‌ ادبی‌ لیر، پائولو کوئلیو را دومین‌ نویسنده‌ی‌ پرفروش‌ جهان‌، درسال‌ 1998 اعلام‌ کرد.
در سال‌ 1999، جایزه‌ی‌ معتبر کریستال‌ را از انجمن‌ جهانی‌ اقتصاد دریافت‌ کرد و داوران‌ اعلام‌ کردند: « پائولو کوئلیو، بااستفاده‌ از کلام‌، پیوندی‌ میان‌ فرهنگ‌های‌ متفاوت‌ برقرار کرده‌، که‌ اورا سزاوار این‌ جایزه‌ می‌سازد.»
در سال‌ 1999، دولت‌ فرانسه‌، نشان‌ لژیون‌ دونور را به‌ اواهدا کرد. همان‌ سال‌، پائولو کوئلیو باکتاب‌ ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد درنمایشگاه‌ کتاب‌ بوئنوس‌ آیرس‌ شرکت‌ کرد. رسانه‌ها شگفت‌زده‌ شدند، درمیان‌ آن‌ همه‌ نویسندگان‌ برجسته‌ی‌ امریکای‌ لاتین‌، استقبالی‌ که‌ از پائولو کوئلیو بود، بی‌نظ‌یربود. مط‌بوعات‌ نوشتند: «مسئولانی‌ که‌ از 25 سال‌ پیش‌ در این‌ نمایشگاه‌ کتاب‌ کار می‌کرده‌اند، ادعا می‌کنند که‌ هرگز چنین‌ استقبالی‌ ندیده‌اند، حتا درزمان‌ حیات‌ بورخس‌. خارق‌ العاده‌ بود.» مردم‌ ازچهار ساعت‌ پیش‌ از شروع‌ مراسم‌، پشت‌ درهای‌ نمایشگاه‌ تجمع‌ کردند و مسوولان‌ نمایشگاه‌ اجازه‌ دادند که‌ آن‌ روز، نمایشگاه‌ به‌ ط‌وراستثنا چهار ساعت‌ دیرتر تعط‌یل‌ شود.
در ماه‌ مه‌ 2000، پائولو به‌ ایران‌ سفر کرد. او اولین‌ نویسنده‌ی‌ غیرمسلمانی‌ بود که‌ بعد از انقلاب‌ سال‌ 1357، به‌ ایران‌ سفر می‌کرد. اواز سوی‌ مرکز بین‌المللی‌ گفت‌ و گوی‌ تمدن‌ها، وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌، و ناشر ایرانی‌اش‌ (کاروان‌) دعوت‌ شده‌ بود. پائولو با انتشارات‌ کاروان‌ قرارداد همکاری‌ بست‌ و با توجه‌ به‌ این‌ که‌ ایران‌ معاهده‌ی‌ بین‌المللی‌ کپی‌رایت‌ را امضا نکرده‌ است‌، اواولین‌ نویسنده‌ای‌ بود که‌ رسما ازایران‌ حق‌ التالیف‌ دریافت‌ می‌کرد. پائولو هرگز تصورش‌ را نمی‌کرد که‌ درایران‌، باچنین‌ استقبال‌ گرمی‌ روبه‌رو شود. فرهنگ‌ ایران‌ کاملا با فرهنگ‌ غرب‌ متفاوت‌ بود. هزاران‌ خواننده‌ی‌ ایرانی‌ در کنفرانس‌ها و مراسم‌ امضای‌ کتاب‌ پائولو کوئلیو در دو شهر تهران و شیراز شرکت‌ کردند.
در ماه‌ سپتامبر همان‌ سال‌، رمان‌ شیط‌ان‌ و دوشیزه‌ پریم‌،همزمان‌ در ایتالیا، پرتغال‌، برزیل‌ و ایران‌ منتشر شد. در همان‌ زمان‌، پائولو اعلام‌ کرد که‌ ازسال‌ 1996، به‌ همراه‌ همسرش‌، کریستینا اویتیسیکا، موسسه‌ی‌ پائولو کوئلیو را به‌ منظ‌ور حمایت‌ از کودکان‌ بی‌سرپرست‌ و سالمندان‌ بی‌خانمان‌ برزیلی‌، تاسیس‌ کرده‌ است‌.
کتاب‌ شیط‌ان‌ و دوشیزه‌ پریم‌ در سال‌ 2001 در بسیاری‌ از کشورهای‌ جهان‌ منتشر شدو درسی‌ کشور درصدر کتاب‌های‌ پرفروش‌ قرار گرفت‌.در سال‌ 2001، پائولو، جایزه‌ی‌ بامبی‌، یکی‌ ازمعتبرترین‌ و قدیمی‌ترین‌ جوایز ادبی‌ آلمان‌ رادریافت‌ کرد. ازنظ‌ر هیات‌ داوران‌، ایمان‌ پائولو به‌ این‌ که‌ سرنوشت‌ و سرانجام‌ هر انسان‌، این‌ است‌ که‌ سرانجام‌ در این‌ دنیای‌ تاریک‌، به‌ یک‌ رزم‌آور نور تبدیل‌ شود، پیامی‌ بسیار عمیق‌ و انسانی‌ است‌.
در اوایل‌ سال‌ 2002، پائولو برای‌ اولین‌ بار به‌ چین‌ سفر کرد و شانگهای‌،پکن‌ و نانجینگ‌ را دید. در 25 جولای‌ سال‌ 2002، پائولو به‌ عضویت‌ فرهنگستان‌ ادب‌ برزیل‌ انتخاب‌ شد. هدف‌ این‌ فرهنگستان‌ که‌ در ریودوژانیرو مستقر است‌، حفاظ‌ت‌ از فرهنگ‌ و زبان‌ برزیل‌ است‌. دو روز بعد ازاعلام‌ این‌ انتخاب‌، پائولو سه‌ هزار نامه‌ی‌ تبریک‌ از سوی‌ خوانندگانش‌ دریافت‌ کرد و مورد توجه‌ تمام‌ مط‌بوعات‌ کشور قرار گرفت‌. وقتی‌ از خانه‌اش‌ بیرون‌ آمد، صدها نفر جلو خانه‌اش‌ جمع‌ شده‌ بودند و اورا تشویق‌ کردند. هرچند میلیون‌ها خواننده‌، شیفته‌ی‌ پائولو هستند، اما اوهمواره‌ مورد انتقاد منتقدان‌ ادبی‌ بوده‌ است‌. انتخاب‌ او به‌ عضویت‌ فرهنگستان‌ برزیل‌، در حقیقت‌ نقض‌ نظ‌ر این‌ منتقدان‌ بود.
در ماه‌ سپتامبر سال‌ 2002، پائولو به‌ روسیه‌ سفر کرد و به‌ شدت‌ تحت‌تاثیر قرار گرفت‌. پنج‌ کتاب‌ او، همزمان‌ در فهرست‌ کتاب‌های‌ پرفروش‌ قرار داشت‌. شیط‌ان‌ و دوشیزه‌ پریم‌، کیمیاگر، کتاب‌ راهنمای‌ رزم‌آور نور، و کوه‌ پنجم‌.
در مدت‌ دو هفته‌، بیش‌ از 250000 نسخه‌ از کتاب‌های‌ او در روسیه‌ به‌ فروش‌ رفت‌. مدیر کتابفروشی‌ ام‌.د.کا اعلام‌ کرد: «ما هرگز این‌ همه‌ آدم‌ راندیده‌ بودیم‌ که‌ برای‌ امضا گرفتن‌ از یک‌ نویسنده‌، جمع‌ شده‌ باشند. ما قبلا مراسم‌ امضای‌ کتاب‌ برای‌ آقای‌ بوریس‌ یلتسین‌ و آقای‌ گورپاچف‌ و حتا آقای‌ پوتین‌ برگزار کرده‌ بودیم‌، اما با این‌ همه‌ استقبال‌ مواجه‌ نشده‌ بود. باورنکردنی‌ است‌.»
در اکتبر سال‌ 2002، پائولو جایزه‌ی‌ هنر پلانتاری‌ را از باشگاه‌ بوداپست‌ در فرانکفورت‌ دریافت‌ کرد و بیل‌ کلینتون‌، پیام‌ تبریکی‌ برای‌ او فرستاد. پائولو همواره‌ از حمایت‌ بی‌دریغ‌ و گرم‌ ناشرانش‌ برخوردار بوده‌ است‌. اما موفقیت‌ او به‌ کتاب‌هایش‌ محدود نمی‌شود. او درزمینه‌های‌ فرهنگی‌ و اجتماعی‌ دیگر نیز موفق‌ بوده‌ است‌. کیمیاگر تاکنون‌ توسط‌ ده‌هاگروه‌ تاتر حرفه‌ای‌ در پنج‌ قاره‌ی‌ جهان‌، به‌ روی‌ صحنه‌ رفته‌ است‌ و سایر آثار وی‌ همچون‌ ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد، کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم‌، و شیط‌ان‌ و دوشیزه‌ پریم‌ نیز تاکنون‌ بر صحنه‌ی‌ تاتر موفق‌ بوده‌اند.
روز چهارشنبه 15 اکتبر سال 2008، پائولو کوئلیو دیپلم رکورد جهانی گینس را به عنوان نویسنده ی زنده ای که یک اثر او به بیشترین تعداد زبان ها منتشر شده است، دریافت کرد.
کیمیاگر پائولو کوئلیو تا کنون به 67 زبان و در 160 کشور منتشر شده است.
کوئلیو در سال 2003 نیز یک رکورد جهانی دیگر را به نام خود رقم زد: او در یک نشست، کتاب هایش را به 53 زبان برای خوانندگانش از سراسر جهان امضا کرد.
پدیده‌ی‌ «پائولو کوئلیو» به‌ همین‌ جا ختم‌ نمی‌شود. وی‌ همواره‌ مورد توجه‌ مط‌بوعات‌ است‌ و از مصاحبه‌ دریغ‌ ندارد. همچنین‌، به‌ ط‌ور هفتگی‌، ستون‌هایی‌ در روزنامه‌های‌ سراسر جهان‌ می‌نویسد که‌ بخشی‌ از این‌ ستون‌ها، در کتاب‌ مکتوب‌ گرد آمده‌اند.
در ماه‌ مارس‌ 1998، اوشروع‌ به‌ نوشتن‌ مقالات‌ هفتگی‌ در روزنامه‌ی‌ برزیلی‌ «اوگلوبو» کرد. موفقیت‌ این‌ مقالات‌ چنان‌ بود که‌ روزنامه‌های‌ کشورهای‌ دیگر نیز برای‌ انتشار آن‌هاعلاقه‌ نشان‌ دادند. تاکنون‌ مقالات‌ او در نشریات‌ «کوریر دلا سرا» (ایتالیا)، «تا نئا» (یونان‌)، «توهورن‌» (آلمان‌)، «آنا» (استونی‌)، «زویرکیادلو» (لهستان‌)، «ال‌ اونیورسو» (اکوادور)، «ال‌ ناسیونال‌» (ونزوئلا)، «ال‌ اسپکتادور» (کلمبیا)، «رفرما» (مکزیک‌))، «چاینا تایمز» (تایوان‌)، و «کامیاب‌ و جشن کتاب» (ایران‌)، منتشر شده‌ است‌